مسافر بود و باید راه می رفت
شب دلشوره را تا آه می رفت
به سمت سطر سرگردانی عشق
تمام جاده را با ماه می رفت
دلت راهی به دریایی ندارد
تن سنگت که رؤیایی ندارد
درون دره ی یک مرگ حتمی
هیاهویت که فردایی ندارد
طلوع برکه را با تو گذر که
لباس کال گندم را چو زر که
غروب جاده با دستان شبنم
زن دهقان و یک روز دگر که
من و تو زیر یک سقف کبودیم
واز یک چشمه در جریان رودیم
بیا با هم دوای درد باشیم
وگرنه چه نبودیم و چه بودیم
تو را در خاطراتت گریه ی سرد
دلت خونین و پر تشویش از درد
کنارهم دو جسم سنگی و باز
هزار و یک شب برزخ گذر کرد